royaybarony1368



داستان عاشقانه و غمگین ldquo;اثبات عشقrdquo;


داستان غمگین عاشقانه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم.ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم.ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست.اولاش نمی خواستیم بدونیم.با خودمون می گفتیم.عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه.بچه می خوایم چی کار؟.در واقع خودمونو گول می زدیم.

هم من هم اون.هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت.اگه مشکل از من باشه .تو چی کار می کنی؟.فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم.خیلی سریع بهش گفتم.من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم.علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره.اگه مشکل از من باشه.تو چی کار می کنی؟

برگشت.زل زد به چشام.گفت:تو به عشق من شک داری؟.فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره.

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه.

گفت:موافقم.فردا می ریم.

و رفتیم.نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید.اگه واقعا عیب از من

بود چی؟.سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم.

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه.هم من هم اون.هر دو آزمایش دادیم.بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید.اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید.با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید.علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم.دستام مث بید می لرزید.داخل ازمایشگاه شدم.

علی که اومد خسته بود.اما کنجکاو.ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه.فهمید که مشکل از منه.اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود.یا از

خوشحالی.روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد.تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود.بهش

گفتم:علی.تو

چته؟چرا این جوری می کنی.؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز.مگه گناهم چیه؟.من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود.چشام پراشک.گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری.گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی.پس چی شد؟

گفت:آره گفتم.اما اشتباه کردم.الان می بینم نمی تونم.نمی کشم.

نخواستم بحثو ادامه بدم.پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم.و

اتاقو انتخاب کردم.

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم.تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم.یا زن بگیرم.نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم.بنابراین از فردا تو واسه

خودت.منم واسه خودم.

دلم شکست.نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم.حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود.

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشت بودم:

علی جان.سلام.

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی.چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم.

می دونی که می تونم.دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم.وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه.باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم.

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه.

توی دادگاه منتظرتم.امضا.مهناز


داستان زیبای "ویولونیست"

داستان, داستان کوتاه, داستان خانوادگی


در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ ن و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند

سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود ۳۰۰ نفر بودند نفری ۵ دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام

به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.



در سال ۱۹۸۴ در شهر برلینگتون واقع در ایالت کارولینای شمالی، برای جنیفر تامپسون، دانشجوی ۲۲ ساله، حادثه شومی اتفاق افتاد که پیامدهای آن منجر به شکلگیری یکی از بزرگترین چالشهای قضایی در دادگاههای امریکا گردید.در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود.به گزارش پارس ناز جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچکترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر میگوید: <<به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمیخواهد. و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد.>>

جنیفر با خودش قسم خورد که اگر از آن مهلکه جان سالم به در ببرد، انتقام خود را از مرد م بگیرد: او باید میتوانست او را به پلیس معرفی کند، باید به هر قیمتی او را به دست قانون بسپرد و به سزای عمل پلیدش برساند، او باید آنقدر در زندان بماند تا بپوسد. اینها افکاری بود که در آن سی دقیقه جهنمی در سر جنیفر میچرخید. او تمام تلاش خود را کرد تا شکل و شمایل، خطوط صورت و تُن صدای مرد را به خاطر بسپارد تا بعدا بتواند هرچه دقیقتر به پلیس گزارش بدهد.

داستان عجیب  جنسی به دختر جوان دانشجو + عکس
خوشبختانه جنیفر زنده ماند. او مدعی بود که چهره جنایتکار را خوب به خاطر دارد و هرجا او را ببیند، میتواند شناساییاش کند. در جریان چهره نگاری، عکس فرضی متهم با استفاده از توصیفات او بازسازی گردید و چند نفر مظنون دستگیر شدند. سه روز بعد از حادثه، جنیفر به اداره تشخیص هویت فراخوانده شد تا از بین عکسهای شش مظنون، مجرم اصلی را شناسایی کند. او عکسها را با دقت بسیار نگاه کرد و بعد از پنج دقیقه یک عکس را نشان داد: ران


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیجی سازه kajrayanet tilapila ahooraweb2 نما شیشه ای ساختمان مرجع تخصصی اخبار استانی بهشتِ عاشقی setrsoheil فروشگاه اینترنتی